شیخ می شد با مریدی بی درنگ


سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

ترس جوع و قحط در فکر مرید


هر دمی می گشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر


گفت او را چند باشی در زحیر

از برای غصهٔ نان سوختی


دیدهٔ صبر و توکل دوختی

تو نه ای زان نازنینان عزیز


که ترا دارند بی جوز و مویز

جوع رزق جان خاصان خداست


کی زبون هم چو تو گیج گداست

باش فارغ تو از آنها نیستی


که درین مطبخ تو بی نان بیستی

کاسه بر کاسه ست و نان بر نان مدام


از برای این شکم خواران عام

چون بمیرد می رود نان پیش پیش


کای ز بیم بی نوایی کشته خویش

تو برفتی ماند نان برخیز گیر


ای بکشته خویش را اندر زحیر

هین توکل کن ملرزان پا و دست


رزق تو بر تو ز تو عاشق ترست

عاشقست و می زند او مول مول


که ز بی صبریت داند ای فضول

گر ترا صبری بدی رزق آمدی


خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

این تب لرزه ز خوف جوع چیست


در توکل سیر می تانند زیست